نامهای به بیست و پنج سالگی
میگن اکثر کسایی که درباره بیماریا میخونند معمولا فکر میکنند خودشون هم بعضی از نشونههای اون بیماری رو دارند. ولی این حس بعد ازگذشت یه مدت برطرف میشه. اما بعضی از اختلالات هستند که نمیتونی به راحتی از کنارشون بگذری و هر چقدر که پیش میری و شناختت از اون بیماری وسیعتر میشه، بیشتر به این نتیجه میرسی که تو هم اون اختلال رو داری. مثل اختلال طیف درخودماندگی یا همون اوتیسم معروف که امکان ابتلاش توی مردان 5 برابر زنانه. به نشونههاش که نگاه میکنم فکری میشم. مهمترینش ناتوانی در ایجاد ارتباط یا عدم احساس نیاز به ایجاد ارتباط با دیگرانه. بعدیش انجام کارای تکراری با شیوهها و آیینهای خاص مثل بیان مکرر جملات یا عبارات تکراری و احساس ناامنی، وحشت و بیقراری در صورت وقوع تغییر در این آیینها یا چیدمان محیطه. یکیش ناتوانی در ابراز احساسات چه به صورت بدنی و چه کلامی و در موارد حاد ناتوانی در ایجاد ارتباط چشمیه. یکیشم عدم درک و شناخت از کاربست و چارچوبی به نام «من» و استفاده از ضمیر سوم شخص برای اشاره به خود و عدم واکنش به شنیدن نام خوده. از اونجایی که این نشونهها به صورت طیفیه، هر کدومش میتونه به شکل کمرنگ تا پررنگ ظاهر بشه و همین ویژگی طیفی بیشتر مجابم میکنه که منم این اختلال رو در حد متوسطش دارم. یعنی شاید با شنیدن اسم خودم واکنش نشون بدم و درباره خودم اینطوری حرف نزنم که «بهنام خسته است. بهنام داره خفه میشه زیر بار این همه بغض . بهنام ناامیده از همه ارتباطایی که با آدما داشته و داره. بهنام قید همه این ارتباطای نیمبند رو میخواد بزنه. وقتی که رفاقت و ارتباط عمیق وجود نداره، بهنام نمیتونه به یه ارتباط ساده و سطحی راضی بشه. بهنام دیگه از دادن عشقای کوچیک به آدما هم خسته شده.» (آخ که اینطوری چقدر راحتتر میتونم درباره خودم حرف بزنم.) ولی باقی نشونههاش رو دارم. در خودماندگی... چه اسم با مسمیای. احساس میکنم توی باتلاق خودم گیر افتادم. "مشت میکوبم بر در / پنجه میسایم بر پنجرهها / من دچار خفقانم، خفقان / بگذارید هواری بزنم" دیگه حال مشت و پنجه و هوارم نیست. گاهی به میزانی در خودت فرو میری که باخودت میگی دیگه به کفش رسیدی و از این پایینتر وجود نداره اما بعدش باتجربه بهت ثابت میشه که از اون هم بیشتر میتونی فرو بری. الان دقیقا همین احساس رسیدن به کف رو دارم. وقتی درباره ارتباط آدما میخونم یا میشنوم یه کرختی و بیحسی خاصی دارم. دیگه مثل سابق از این اتفاقا هیجانزده نمیشم. دادن جواب سلام آدما هم برام سخت شده. رفقای واقعی من تنها توی ذهنم هستند: املی شیطون، جیم کری غیرقابل پیشبینی احمق و احمقتر، علی مصفای دل باخته در دنیای تو ساعت چند است، هرمان هسه در جستجوی حقیقت، یونگ روحانی و جادوگر.
من انسان این قرن با این سطح از مدرنیته نیستم. من آدم این سرزمین با این سطح از ریا و ظاهرگرایی و پردهپوشی نیستم. در درون من نبض یه زن 35 ساله سوئدی میزنه. زنی که یه اژدها پشتش خالکوبی کرده و با پست راکها و دارک متالای سوئدی و ژاپنی به اورگااثمم میرسه و خودش هم توی یه بند گیتار الکتریک میزنه. زنی که شبا خوابش نمیبره و تا صبح به خورشید نیمهشب استکهلم خیره میشه. زنی که وقتی سلین اونجا توی تبعید بود به دیدنش میرفت و باهاش درد و دل میکرد. زنی که هنوز مردده که شاید باید آخرین کار نکردهاش رو هم انجام بده و مدام وسوسه میشه که بچهدار بشه ولی از طرف دیگه نیمهتاریکش نمیخواد دست به چنین جنایتی بزنه و موجود دیگهای به این جهان ترسناک بیاره. زنی که از حرفا و شعارای فمنیستی بیزاره و از خشونت پنهون شده پشت شعار حقوق زنان میترسه. خشونتی که نه فقط علیه مردان که علیه بشریته. زنی که به خاطر سقط روزها با فالاچی به گفتگو نشسته و تهش جرات پیدا کرده که به آوردن یه درد جدید به این هستی یه "نه" بزرگ بگه.
آره واقعا شاید من درخودماندهام و شما هم تا به حال یادداشتهای یه موجود اوتیستیک رو میخوندید. کسی که حتی از به نمایش گذاشتن ارتباطات چند دقیقهایش با دیگران هم احساس خوبی نداره و توی وبلاگش فقط امکان گذاشتن نظر خصوصی وجود داره...
شایدم همه اینا فقط یه توهمه و برمیگرده به یه جریان فردیتگرایی که از اختراع ماشین چاپ گوتنبرگ شروع شده و با نوشتن و چاپ هر واژه آدما بیشتر و بیشتر از هم فاصله گرفتند و بیشتر و بیشتر به این نتیجه رسیدند که در این هستی تنها هستند: "کوهها با هماند و تنهایند / همچو ما با همان و تنهایان..."
پاورقی: یه مورچه به خاطر این یادداشت کشته شد. بعد از بستن دفتر، وقتی برای بازنویسی بازش کردم، جسد یه مورچه رو دیدم که توی این صفحه کاغذ افتاده و مرده.