آخرشم نگفتی توو دنیای تو ساعت چنده
میگفتم "حداقل بهم بگید چرا نه. فکر کنم کوچیکترین حقم همین باشه." ولی پاسخی جز سکوت نصیبم نمیشد. احساس میکنم اصلاً نمیفهمید دوست داشتن یعنی چی. فکر میکرد یه حرفی زدم و اونم خیلی راحت و منطقی گفته نه. من موندم و جوابی که مثل فیلمای فرهادی تهش باز بود و سوز عجیبی از اون تهِ باز سرازیر میشد توی وجودم...
حالا معلقم توی جهانی از اما و اگرها، کاشها و شایدها، بایدها و نبایدها... منی گمگشته و بیزمان که خودش رو متعلق به هیچ سرزمینی نمیدونه تا ساعتش رو به افق اون تنظیم کنه. سردرگم توی ساعتهایی به افقهای مختلف که هیچ کدومش هماهنگ و همنوای با دنیای آبی و مرموز تو نیست... تویی که از نازلی سخن نگفتن رو به ارث برده بودی و از آیدا در آینه موندن رو...
غمی يكشنبه ۹۵/۱۱/۲۴